ما جرای گربه ای که در ایام کرونایی، دیوانه وار به هرسو می دوید
بسم الله الرّحمن الرّحیم
لاحول ولاقوة الا بالله العلیّ العظیم
اللهم صل علی محمّد وٍآل محمّد وعجل لولیّکَ الفَرَجَ والعافیةَ والنصر
پیامبراعظم (صلی الله علی محمّد و آله و سلّم) فرمود:
«إِنَّ لِرَبِّکُم فِی أَیَّام دَهرِکُم نَفَحَاتٍ أَلا فَتَعَرَّضُوا لَهَا و لا تَعرِضُوا عَنهَا«
بحارالانوار، ج68، ص221.
این روزها کرونا به مسئلهی اصلی کشورو جهان تبدیل شده است بد نیست یک خاطرهی آموزنده مربوط به ایام سیطره ی دروغ بزرگ کرونا را شرح دهم.
اوایل فروردین 1400بود .جلوی نانوایی شلوغ بود مردم ماسک زده، بصورت پراکنده و با فاصله، منتظر رسیدن نوبتشان بودند و در هر گوشهای چند نفری با هم صحبت میکردند. نگاهم به گربهای افتاد که بین مردم دیوانهوار به این سو و آن سو میدوید ، گربهای حامله، گاهی در وسط کوچه، جلوی خودروهایی که پیش میآمدند دراز می کشید انگار که قصد خودکشی دارد وشکم قلمبهی خود را نشان می داد، لولههای فاضلاب خانه ها را بو می کشید. سریع به سمت کله پاچه پزی بغل نانوایی دوید تعطیل بود. به ذهنم رسید گربه گرسنه است و بخاطر بچههای درون شکمش نیاز فوری به غذا دارد مدام این ور و آن ور هروله میکرد. باخود گفتم اگر به این گربه غذا بدهم خداوند طومار کرونا را بخاطر این کار جمع میکند یا مشکل قدیمی مرا حل میکند. عجیب بود ، مردم اصلا به آن بیچاره توجهی نمیکردند همه سرگرم گفتگو بودند. با خود گفتم کمی گوشت لازم است تا گربه را سیر کند. دراین ساعت صبح قصابی باز نیست تازه من پولی برای خرید که گوشت گرانتر هم شده، ندارم. موجودی جیبم بزور، پول یک بسته لواش ماشینی میشد. خانهیمان هم که خیلی دور است. تصمیم گرفتم از نانوایی دور شوم تا زجر کشیدن گربهی بیچاره را نبینم تا خداوند احسن الرازقین، مثل همیشه، خودش روزی گربه و بچههایش را بدهد. بعد از مدتی برگشتم. از گربه خبری نبود. افسوس فرصت بزرگی از دست رفت. چرا شیر به ذهنم نرسید گربهها شیرهم میخورند. مغازهای هم که باز بود. بارها گربههای گرسنه را دیدهام و تکه نانی بهشان دادهام و بعضشان هم با رغبت آن را خورده اند ولی ماجرای این گربه سابقه نداشت. دارم فکر می کنم من بعد، صبح ها که برای خرید نان میروم، چه چیز باب میل گربههای گرسنه همراهم داشته باشم.
البته من از این ماجرا بینصیب نماندم. آن روزها من غرق اسپری الکل و نمک یددار و ماسک و دستکش بودم. چقد نمک خریدم، خدا میداند. چند ساعت از روز را صرف ضدعفونی کردن میوهها و دستگیره ی درها و غیره می کردم. البته من همان اوایل اسپری الکل و مایع ظرفشویی و محلول پرکلرین را کنار گذاشتم و بچای آنها از محلول نمک طعام یددار استفاده می کردم. میوه ها و وسایل و دستهایم را مدتها در آب نمک نگه میداشتم و کلی وقت گرانبهای من صرف این کارها میشد. حتی بسته های خرما را هم درون نمک غوطه ور می کردم.
بعد از آن ماجرا بدنبال طب اسلامی در اینترنت میگشتم. تصمیم گرفتم برای اولین بار در عمرم یک پیام رسان نصب کنم نمی دانستم پیامرسان چی است! (تلگرام را که خودتحریمی کرده بودم ونیازی هم به پیامرسانهای داخلی نمیدیدم!) اول سروش چون وابسته به صدا وسیما بود و مورد اعتماد. چیز زیادی در مورد طب اسلامی نداشت. رفتم سراغ ایتا. و این گونه بود که با بچه های! طب اسلامی آشنا شدم و بطور تصادفی با پشت پرده ی کرونا و توطئه ی شیطانی واکسیناسیون وکاهش جمعیت و کنترل هوشمند مردم آشنا شدم. دستکش و ماسک و نمک و اسپری الکل را کنار نهادم. خدا را هزار مرتبه شکر که مرا از دام واکسن و کرونا و تست PCR نجات داد. من که به علت بیماری خاص و فقر وبیکاری از مردم دور بودم و دوستی نداشتم به یکباره با خیل عظیمی از دوستان صادق طب اسلامی آشنا شدم. بنظرم این پاداش آن دلسوزی من برای آن گربهی بی چاره بود.
ماجرای جالبی را 17 خرداد همان سال درروزنامهی کیهان خواندم افسوس من بیشتر شد.
« تو نیکی میکن و در دجله انداز (حکایت اهل راز)
آیتالله سید محمدباقر شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالباً لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه میکرد، گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش میکرد، ولی فقر خود را کتمان میکرد و به کسی نمیگفت. روزی در مدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم میکردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچهای چشمش به سگی افتاد که بچههای او به روی سینه او افتاده و شیر میخوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. سید محمدباقر به خود خطاب کرد و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچههایش گرسنهاند، از این رو جگر را قطعهقطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود ایشان نقل میکند: وقتی که پارههای جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدایی نمود، من دریافتم که او در حق من دعا میکند. از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی به دستم آمد و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان به نام گروند بهطور دربست خریداری کردم، که اجاره کشاورزی آن هر سال نهصد خروار برنج میشد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان میخوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
* اقتباس از کتاب صدویک حکایت ص 158.»
ماجرای جالبی را هم قبلا شنیده بودم (گویا از رادیو) بنویسم تا یادگاری بماند از من دست خالی.
روزی جلاد پادشاهی از محلی عبور میکرد صدای نالهی حیوانی را شنید. دید سگی از گرسنگی ناله میکند به قصابی سر کوچه رفت و به او مقدارزیادی پول داد و سفارش نمود که هر روز به این حیوان غذا میدهی و اگر بشنوم در این کار کوتاهی کردهای خودت را میکشم. بعد از این ترحم، آن جلاد قسی القلب، توبه کرد و با اصلاح خود به مقام معنوی بالایی در درگاه الهی رسید و پس از مرگ در حرم یکی از اولیای الهی مدفون شد. آری باید از فرصتها استفاده کرد ممکن است دیگر هرگز چنین فرصتهایی دست ندهد.
و آخر کلام برای برکت یافتن این نشست و نوشته می گوییم:
سبحان ربک رب العزة عما یصفون و سلام علی المرسلین والحمد لله رب العالمین. سه آیهی آخر سورهی مبارکهی صافات |